از پیمان
تا فراموشی راهی نیست،
مرا از یاد خواهی برد،
آنگاه،
خود را به سایه سیاه شب،
تسلیم خواهی کرد...،
تندیس برافراشته خاطرات با هم بودن ،
از عشقم برایت میخواند،
به کناری می اندازیش،
شاد و سرمست از بیگانه می گویی...،
صدای موزون و هیجان زده قدمهایش را می شنوی،
او آمده است ،
در را باز کن ...

دل تو گرمترین ایوانیست که دلم عصر به عصر پای آواز چکاوکهایش شعر چشمان تو را می خواند چشم تو چشمه شوق دل تو سبز ترین برگ بهار

پسرک مست نگاه دختر
چو گلی کز عطش آب بسی پژمردست
این پسر افسردست
گاهگاهی نفسی ساز کند
چه بسا در نفسش عطر نگاه دختر
مستی آغاز کند
ناگهان جذبه دستش به تکاپو افتاد
کل هستی پسر خواهش شد
به سراسیمگی طوفان رفت
قلم و دفتر خود را برداشت
بر سر سطر چنین جمله نوشت :
دوستت دارم ای باغ بهشت
تو نمی فهمی اندوه مرا ...