نگاهی از روی خشم
بجای دیداری محبت آمیز
جوابی تند و خفه کننده
در عوض حرفهای زیبای عاشقانه
پوزخندی معنی دار
به تلافی اشکهای نیمه شبم ...
...
اینها
همه چیزهایی است
که تو به من باز پس دادی
و این همه برایم ارزشمندند
آری
من تو را دوست دارم ...

شب
از آن شبها که دل بارانی است
خرده ذوقی باید
که کویر دل من
ذره ای نم،اندکی حس گیاه
نوک سوزن هوس کاشتن یک گل سرخ
فرصتی بهر تعلق به خدا
مگر احساس کند
چه هوا نمناک است
کاش آسوده بخوابم امشب
دل من لیک بسی غمناک است...

گنگ و خاموش
در افتاده به خاک
تیغ فریاد به رگ می فشرد
خسته و بی رمق...
انگار صدایی برخاست
ولوله هست و هیاهوی دگر
نگران پیش وی استاده و لیک
خنده اش پژمرده
حرفها ناگفته
گفته ها نشنیده است
همه سایه نفرین به سرش تایبده است
خوب می اندیشد
یاد می آورد آنروز که بعد از سالی
عطش دیدن او داشت عزیز
بعد یک عمر همه دربدری
بعد یک سلسله خونین جگری
آنکه را چشم به او دوخته بود
دسا در دست دگر یافته بود ...