گنگ و خاموش
در افتاده به خاک
تیغ فریاد به رگ می فشرد
خسته و بی رمق...
انگار صدایی برخاست
ولوله هست و هیاهوی دگر
نگران پیش وی استاده و لیک
خنده اش پژمرده
حرفها ناگفته
گفته ها نشنیده است
همه سایه نفرین به سرش تایبده است
خوب می اندیشد
یاد می آورد آنروز که بعد از سالی
عطش دیدن او داشت عزیز
بعد یک عمر همه دربدری
بعد یک سلسله خونین جگری
آنکه را چشم به او دوخته بود
دسا در دست دگر یافته بود ...