می زند باران به شیشه
مثل انگشت فرشته ...

اما درد دلامو به کی بگم ؟ آیا تو هم مثل من بی همزبونی ؟

به دیدارم بیا
دلم برای تو تنگ است
دلم تشنه آن صدای لطیفی است
که مهربانی را بی دریغ
به جای خالی ام می بخشید
در کوچه های تنهایی ام
کسی نیست تا با من همراه شود
تو بیا
که تا انتهای کوچه های صمیمیت با هم بدویم
تو بیا
تا دوتایی
زیر باران
راه را به پایان رسانیم ...

خودکشی

گنگ و خاموش
در افتاده به خاک
تیغ فریاد به رگ می فشرد
خسته و بی رمق ؛
انگار صدایی برخاست...
ولوله هست و هیاهوی دگر
نگران با او استاده و لیک
                        خنده اش پژمرده
حرفها ناگفته
                گفته ها نشنیده است
همه ی سایه ی نفرین به سرش تابیده است
خوب می اندیشد
یاد می آورد آنروز که بعد از سالی
عطش دیدن او داشت عزیز
بعد یک عمر همه در بدری
بعد یک سلسله خونین جگری
آن که را چشم به او دوخته بود
دست در دست دگر یافته بود...


بازیچه دست سرنوشتیم همه
بی زهد و ریا پشت بهشتیم همه
در دوزخ سوزان نبــــود مارا راه
چون دیده ز آب دل سرشتیم همه