خالی بود
اما پر بودم از حرفهای نگفته
تهی بود
اما لبریز بودم از حادثه های ننوشته
آرام بود
اما می سوختم از شعله های بی خبری
ساده و آهسته ،
آری ، عشق را برایش سروده بودم
شعر نمی خواند . او اصلا شعر دوست نداشت
شاعرانه دوستش داشتم . و برایش بارها گفته بودم
اشتباه بود گفتن ، اشتباه بود
کاش با او از دوست داشتن نمی گفتم
آنگاه دوستم می داشت .
ماه را چه ساده لوحانه تماشا می کرد
و طعم هوا را گس می پنداشت
از خیس شدن می هراسید و در آب لانه داشت
آسمان را آبی نمی دید و زمین زیر پایش سفت نبود
او شنا نمی دانست ،
چون من در چشمانش غرق شده بودم ...