خاکسترت بوی نم می دهد...،
انگار همین دیروز بود
که با هم مزرعه را بذر عشق می کاشتیم.
خاک هم بوی عشق می داد.
وقتی نم نم باران زد،
به چشمانت نگریستم...
تو هم به دیدگانم زل زده بودی.
خیس می شدیم و می کاشتیم.
یادم می آید تو از من چیزی پرسیدی
که من هیچگاه جوابش را نمی دانستم.
ساده گذشتیم و کاشتیم...
ماهها به نظاره نشستیم...
و نشستیم...
اما هیچگاه بر نخاستی تا درو کنیم.
و در سکوت خسته خاک ماندی.
مرا رها کردی...
تا به تنهایی خوشه های افسوس را درو کنم.
وقتی شعله های وجودت ظلمت هستی را می شکافت،
سهم خود را درو کرده بودی...