عنوان نوشته زیر بین دوستان به مسابقه گذاشته شده است :



می دیدمش . تنها روی تخته سنگی کنار ساحل نشسته بود . موجها به آرامی و با لبخندی کف آلود روی ساحل می نشستند و خورشید افق را خونین رها می کرد ... . او همچنان به دور دستها خیره شده بود . می دیدمش . می اندیشید . نمی دانم به چه چیزی . اما هر چه بود غم داشت . دستهایش را زیر گونه هایش گره کرده بود و غرق در افکارش موجها را به نظاره نشسته بود . بدنش تکانهای ریزی می خورد . چیزی شبیه هق هق . او می گریست . اما چرا ؟ نمی دانم . می دیدمش . او مرا نمی دید . دانه های بلورین اشکش روی گونه های مهتابی اش می لغزیدند و معصومانه بر شنهای ساحل می افتادند . اندکی گذشت . ناگاه برخاست . دستانش را به سوی آسمان بالا برد و فریاد زد :
به پاس همه ی دوست داشتن هایت ، دوستت دارم آسمانی ...
به آهستگی اشک می ریخت . آرام قدم بر ساحل دریا نهاد و به سوی خورشید روانه شد . او رفت . دیگر نمی دیدمش . جایش برای همیشه خالی شده بود ...

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که نباشم به جهان چون تو بیایی

(( چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی ! ))

شاعری دیرینه
شعر نغزی گفته:
(( تا شقایق برپاست
زندگی باید کرد ))
تا شقایق برپاست
عشق باید ورزید
تا شقایق برپاست
دوستت خواهم داشت ...