از پیمان
تا فراموشی راهی نیست،
مرا از یاد خواهی برد،
آنگاه،
خود را به سایه سیاه شب،
تسلیم خواهی کرد...،
تندیس برافراشته خاطرات با هم بودن ،
از عشقم برایت میخواند،
به کناری می اندازیش،
شاد و سرمست از بیگانه می گویی...،
صدای موزون و هیجان زده قدمهایش را می شنوی،
او آمده است ،
در را باز کن ...