میدونی . خیلی دوستت دارم . هر کاری که می کنم تو توش حضور داری . هر جا که میرم تو باهام هستی . نمیشه . نمشه یه بار برم دانشکده اما به عکست چند ثانیه خیره نشم . اگه دعات نکنم نمازم تموم نمیشه . روزم بدون تو شب نمیشه . توی همه لحظه هام حضور داری . اما نمیدونم چرا تو منو خیلی دوست نداری . چرا سراغ منو نمیگیری . نمیدونم چرا منو سرسری میگیری . تو رو خدا با من یکرنگ باش . یه کم منو درک کن . من غیر از تو هیچ کسی رو ندارم . من بدون تو تنهاترینم . آی فرشته آسمونی من ...

نمیدونم اگه یکی یکیو دوست داشته باشه ،‌چقدر میتونه ازش بی خبر بمونه ؟ چند تا ایمیلشو جواب نمیده ؟

صدای اذان از مناره مسجد به گوش می رسید . با بی حالی لای پتو بیرون اومد . یه آبی به دست و صورتش زد و برگشت توی اتاقش . اون هیتری رو که یادگار دوران دانشجوییش بود زد به برق . یه ماهیتابه رنگ و رو رفته از توی ظرفا برداشت و روی هیتر گذاشت . از ته مونده قوطی ، یه قاشق روغن به بدبختی در آورد و انداخت توی ماهیتابه . اون دوتا تخم مرغی که از دیروز براش مونده بود توی ماهتابه شکست . سفره رو پهن کرد . یه نصفه نون خشک پریروز توش بود . هیتر رو از برق در آورد . ماهیتابه رو روی یه تکه نون خشک گذاشت تا پلاستیک سیاهی که بهش میگفت سفره نسوزه . یه لقمه نون جدا کرد . زد توی ماهیتابه . گفت : اللهم لک صمت و علی رزقک افترت و علیک توکلت .... آسمونی دوستت دارم .