خودکشی

گنگ و خاموش
در افتاده به خاک
تیغ فریاد به رگ می فشرد
خسته و بی رمق ؛
انگار صدایی برخاست...
ولوله هست و هیاهوی دگر
نگران با او استاده و لیک
                        خنده اش پژمرده
حرفها ناگفته
                گفته ها نشنیده است
همه ی سایه ی نفرین به سرش تابیده است
خوب می اندیشد
یاد می آورد آنروز که بعد از سالی
عطش دیدن او داشت عزیز
بعد یک عمر همه در بدری
بعد یک سلسله خونین جگری
آن که را چشم به او دوخته بود
دست در دست دگر یافته بود...


بازیچه دست سرنوشتیم همه
بی زهد و ریا پشت بهشتیم همه
در دوزخ سوزان نبــــود مارا راه
چون دیده ز آب دل سرشتیم همه

تاب صبوری نیست

چند وقتی انگار
راز می گویم من
با تو ای پاک ترین
تو همانی
گفتم ؛
بی تکلف ، ساده
و به زیبایی اشک ...

----------------------
داستان من و فرشته ام خیلی غمگین شده : خیلی وقته دیگه بارون نزده ، رنگ عشق به این خیابون نزده ... ، آره خیلی وقته رنگ چشماشو ندیدم ... می ترسم ...