باز بوی کاه گل پیچیده بود توی کوچمون . مش رضا رو میدیدم که پاچه ها رو ورمالیده و با یه حس و حالی داره کاه گل لگد می کنه . سلامش کردم . سلامم کرد . با یه خنده ای که نشون از خستگیش می داد گفت :جوان ،نمی خوای بیای به من کمک کنی ؟ خیلی کیف داره ها !!! راستش منم بدم نمیومد توی اون آفتاب یه گل بازیم بکنم . این بود که کیف و کتابمو انداختم زمینو پاچه هارو ور مالیدمو دویدم روی گلا ... یه ساعتی گل مالیدم . مش رضا رفت یه چایی بخوره . فوری یه مشت گل برداشتم ، پابرهنه دویدم تا کوچه پشتی . روی دیوار آسمونی اینا با همون گلا نوشتم : دوستت دارم آسمونی...