می دیدمش . تنها روی تخته سنگی کنار ساحل نشسته بود . موجها به آرامی و با لبخندی کف آلود روی ساحل می نشستند و خورشید افق را خونین رها می کرد ... . او همچنان به دور دستها خیره شده بود . می دیدمش . می اندیشید . نمی دانم به چه چیزی . اما هر چه بود غم داشت . دستهایش را زیر گونه هایش گره کرده بود و غرق در افکارش موجها را به نظاره نشسته بود . بدنش تکانهای ریزی می خورد . چیزی شبیه هق هق . او می گریست . اما چرا ؟ نمی دانم . می دیدمش . او مرا نمی دید . دانه های بلورین اشکش روی گونه های مهتابی اش می لغزیدند و معصومانه بر شنهای ساحل می افتادند . اندکی گذشت . ناگاه برخاست . دستانش را به سوی آسمان بالا برد و فریاد زد :
به پاس همه ی دوست داشتن هایت ، دوستت دارم آسمانی ...
به آهستگی اشک می ریخت . آرام قدم بر ساحل دریا نهاد و به سوی خورشید روانه شد . او رفت . دیگر نمی دیدمش . جایش برای همیشه خالی شده بود ...
سلام
چی بگم؟
موفق باشی
جای باحالی بود.حال داد.
سلام یاسر جان
با خوندن متنت یاد کتاب " کنار رودخانه پیدرا نشسته ام و گریه می کنم " افتادم .
متنت خیلی زیبا بود مثل همیشه یک عاشقانه ارام ...
شاد و پیروز باشی .
سلام آقا یاسر گل!
خوندم برام جالب بود دوست داشتن خیلی سخته؟
پس چرا هر کی عاشق بشه باید تلخیای دنیا رو بچشه؟!
در مورد عنوان!
عشقها میگذرند!
چی گفتم!:D
راستش هر چی فکر کردم نتونستم اسمی بزارم براش اخه زیادی غمناکه!
اوخ !یعنی قرق شد ؟
بعد می آم یه عنوان می گم حالا نمی دونم .